چاوشی امید انگیز

در تلاطم کار و سیاست که تمام تلاش خودت و همکارانت برای دوختن جامه ای (قبایی) فاخر به قامت کار همچنان بی نتیجه می ماند و گاهی آستینش و گه گاهی یقه اش و سایر اجزاء آن در نقاط دیگری غیر از محل پیش بینی شده، دوخته میشود از سر کسالت و بدنبال هیجانی از جنس دانستن آخرین ترفندهای کلاهبرداران و جنایتکاران که فکر میکنیم ما را از چنان شرّی مصون میدارد، روزنامه اعتماد ملّی را با بی حوصلگی نگاه میکردم که تیتر ” آقای وزیر به یک سرباز معلم اضافه خدمت بدهید “ نظرم را آنقدر جلب کرد که چند دقیقه ای را صرف دانستن مطلب نمایم.

راستش من از آن نوع بیقرار آدمهایی هستم که هر وقت به هر کار خوب خواسته خودم نیز بپردازم باز هم بیقراری اینکه چه کار خوب دیگری میتوانستم هم اکنون انجام دهم کمی قلقلکم میدهد و بقول بچه ها در بازی کلاغ پر، آرامش پر.

آن بیقراری که در خلال مطالعه مطلب اجازه نداد درک خوبی از گزارش واقعه داشته باشم و شاید هم مطلب آنقدر عجیب و غریب بود که ذهن آمادگی پذیرشش را نداشت، مجبورم کرد با چشمانی بازتر و تمرکزی بیشتر مجدداً بخوانمش.

روزنامه را طوری که آن تیتر در وسعت دیدم باشد روی میز رها کرده و به پشتی صندلی تکیه دادم، انگار خودم را ول کردم از سرگیجه مثل اینکه از ارتفاع خیلی بلندی که زیاد هم اطمینان بخش نباشد به پایین و دوردست نظر کرده باشی و ترس افتادن تمام وجودت را مثل “دریاچه ای که سنگی را “ در برگرفته باشد. احساس کردم خانم مسیح علی نژاد که به شیوه نگارشش خیلی علاقه دارم به مصداق شعر احمد شاملو : « ای کاش میتوانستم/ این خلق بی شمار را/ برشانه های خود بنشانم/ با چشمان خویش ببینند/ خورشید بختشان کجا طلوع میکند/ ای کاش میتوانستم/ یک لحظه میتوانستم/  ای کاش»

مرا به سفر دور و درازی برد که دیدن را از جنس دیگری تجربه کنم. دیدم که چگونه بقول سهراب : چشمهایم شسته شد و / سفر مرا به در باغ چند سالگیم برد/ ایستادم تا دلم قرار گیرد / صدای پرپری آمد/ و در که باز شد/ از هجوم حقیقت به خاک افتادم ».

جای خوبی بودم جایی که دیگر بیقراری برای بودن در جای دیگر باری به شانه ام نمی نهاد که تلنگر حضور همکاری مرا از آن بالاها مثل سنگی به زمینه واقعیت و حضور در شرکت کوبید.

کارش را یا سؤالش را پاسخ گفتم و حضور سوزان عشق و اُمید در شاهکار عبدالمحمد شعرانی با قدرت مثل آتش باد جنوب که سالها تجربه اش کردم در مغزم میوزید.

همکارم گزارش را اسکن کرد و من آن گزارش را برای همه پرسنل شرکت با دو جمله که ببینید انسان و اُمید در فضای نااُمیدی چه ها میکند فرستادم و اندرزشان دادم که با خلاقیّت و اُمیدواری کارهای خارق العاده ای میتوانید انجام دهید.

حرکت و رفتار آنقدر بزرگ بود که کاری را هر چه باشد طلب میگردد. مطلب را در کمیته آموزش، مطالعات و تحقیقات انجمن کشتیرانی و خدمات وابسته مطرح کردم و دوستان پذیرفتند که میتوان با جمع آوری کمک از اعضا کاری برای روستا و مردمانش و دانش آموزان دوستداشتن و معلّم گرانقدر انجام داد.

و خوشبختانه هزینه چاپ کتاب به همّت اعضای انجمن میسّر شد.

حضور با شکوه آقای شعرانی را با این باور که وقتی چاووشی اُمید انگیز او چنان خشکساری را اینهمه به باغ و بهار آراسته مینماید حتماً نسیمی بهاری به اندیشه ما نیز خواهد وزید، در بیستم تیرماه یکهزار و سیصد و هفتاد و هشت در محل شرکت بر و بحر ایران یا بهتر است بگویم ” مدرسه بر و بحر ایران “ گرامی داشتیم و جالب است بدانید که اکثر همکاران مثل خودم پس از دیدنش احساس حقارت میکردیم و اینکه چقدر فرصتها و امکاناتمان را بیهوده با گلایه از ناداشته ها از  دست داده ایم.

Leave a response

Your response: